مچ شیطان را گرفتم. کجا؟ در محل نفس! حالا میفهمم چرا مدام طلب میکنم که هرچه زودتر شهید شوم. برای اینکه تحمل خستگی را ندارم. برای اینکه زیر بار هر گلوله آر پی جی که به نظرم پنجاه کیلو میآید، دارم از پا در میآیم. برای اینکه نمیخواهم تشنگی را تحمل کنم، و یک کلام: برای اینکه زرنگ تشریف دارم. کجا آقا؟ بایست بجنگ. وقت برای شهادت زیاد است، اما وقت برای شکار تانکهای دشمن کم. نمیبینی با چه سرعتی پیش میآیند؟ نمیبینی برو بچه هایی که ساعتها پیش از تو در اینجا بوده اند و جنگیده اند همچنان میجنگند و تشنه لب به این سو میدوند تا گلوله آر پی جی بردارند و به آن سو میدوند تا تانکی شکار کنند؟
حالم ازت بهم میخورد، ای شیطان لعین! و خاک بر سر تو نفسی که بازیچه اویی. تشنه ام؟ به توچه. گرسنه ام؟ به تو چه. خسته ام؟ به تو چه ...
به تو پناه میآورم، ای خدایی که حساب همه چیز را داری. اگر لایق بودم، مرا به وقتی شهید کن که یک ذره شائبه در خواسته ام نباشد.